تروریستهای مذهبی؛ گفتگو با «سیامک حامدی»، آسیبدیده از فرقه بهائیت مصاحبهای که ارائه می شود، با کسی است که درگیرماجرایی خطرناک و پرپیچوخم شدهاست. خانوادهای که با چشمداشت بهائیت به مال و اموال پدری، هدف حملههای جسمی و روحیبسیار قرار گرفته و تشکیلات بهایی بنیان آن را از هم پاشیده است. «سیامک حامدی» از ترورهای پیدرپی بهائیان و آزار آنان،خاطرات تلخ بسیاری تعریف میکند و خواهرش پری از نداشتن حامی و مبارزه تنها با فرقه سخن میگوید. این مصاحبه در دو بخشارائه خواهد شد. در ادامه، قسمت اول مصاحبه به رشته تحریر درآمده است
لطفا خودتان را معرفی کنید
بسم الله الرحمن الرحيم. من سیامک حامدی هستم، فرزند «علی حامدی». بعد از ۲۰ سالگی از ایران به ایالات متحده رفتم و تا الآن درآنجا ساکن بودهام. دوره دبیرستان را در تهران گذراندم و زمان دفاع مقدس وارد ارتش شدم. سال ۱۳۶۳، عضو کادر گروهبان دوم ارتشبودم که در منطقه کردستان دچار جراحت شدم، همان سال برای درمان ضایعات نخاعی عازم کشور ترکیه شدم و بعد توسط اقوام ودوستان به آمریکا رفتم. آنجا ادامه تحصیل دادم و بعد از اتمام تحصیلات دانشگاهی در رشته مهندسی عمران، دفتر مهندسیام را راهانداختم تا اینکه پدرم در سال ۱۳۷۵ فوت شدند و من در سال ۱۳۸۰ برای اولین بار بعد از رفتنم به ایران برگشتم. آن موقع مطلع شدم کهبعد از فوت پدر، مادرم دوباره به فرقه بهائیت بازگشته است.
- مگر مادر شما بهائی بودند؟ در این صورت چطور شد که با پدرتان ازدواج کردند؟
پدر بنده مسلمان و شیعه اثنیعشری بود و مادرم در زمان ازدواجشان بهصورت اسلامی عقد کردند. پدر بزرگهایم هم مسلمان بودند وهنگام ازدواج پدرم مبنا را بر رضایت پدر مادرم که مسلمان بود، گذاشته بود. اما مادر مادرم – با اینکه مسلمانزاده بود– در زمان شاهبهائی شد. ایشان دو دختر داشتند؛ مادرم و خالهام که با پسر خاله بهائیاش ازدواج کرد. مادرم بعد از ازدواج بهخاطر پدرم در ظاهرمسلمان بود و معاشرتهای فرقهای اش محدود شده بود. از طرفی مادر و پدرم یک نسبت فامیلی دور عشایری هم داشتند. پدرم میگفتمادرم خیلی زیبا بود. البته پدرم قبل از ازدواج متوجه نشد که مادرم تسجیل بهائی داشت. یعنی قبل از ازدواج مخفیانه از طریق مادرشانبهائی شدند. مادرم همیشه جایی که لازم باشد، با عقدنامه اسلامیاش میگوید مسلمانم و تشکیلات هم به او دستور میدهد، از آنسوءاستفاده کند و اینطور بگوید. مثلاً، وقتی به آمریکا آمده بود، از او پرسیدم برای گرفتن پاسپورت دینت را چه نوشتی؟ گفت: بهجایمسلمان نوشتم، مبلمان تاکتمان عقیده هم نکرده باشم و راحت پاسپورت گرفتم! چون افراد این تشکیلات بسیار دوره دیدهاند.
خلاصه بعدها خواهر کوچکم بدون رضایت پدرم با یکی از اعضای رده بالای فرقه یا کالت بهائیت بهصورت بهائی ازدواج کرد و اینطور شد کهمادرم باز به فکر بهائیت افتاد. بعدها متوجه شدم که از همان سال ۱۳۶۳ مادر و دو خواهرم با تبلیغ خاله و شوهر خواهرم بهسمت بهائیتکشیده شده بودند. بههمین خاطر، میان مادر و پدرم اختلافات مذهبی شدت گرفت و هفت سال آخر عمر بهنوعی متارکه کرده بودند.
- یعنی بعد از بهائی شدن مادر، پدر و مادرتان بهطور کامل با هم قطع رابطه کردند؟
زمانی که ایران نبودم، پدرم از آزار و اذیت و بیمهریهای مادرم به من پناه آورد. وقتی بیمار شد، او را برای درمان به آمریکا بردم کهچندین بار جراحی کردند و برگشتند. در آن روزها که پدر بیشتر به من نزدیک شده بود، برایم تعریف میکرد که همان اوایل ازدواجشان،یکبار مادرم را به علت نزدیکی و علاقهاش به فرقه بهائی طلاق داد. به این صورت که آن اوایل پدرم زیاد از فرقه بهائیت و تشکیلاتش مطلعنبود، اما بعداً متوجه شد، مادرم در ۱۶ سالگی یعنی قبل از ازدواج حتى تسجيل بهائی هم شده بود و بعدها هم بدون اینکه پدرم بداند،مخفیانه توسط مادر بزرگم باز بهائی شده بود.
بعد از اینکه بهسمت بهائیت کشیده شد، فقط بهخاطر ما بچهها اما بدون هیچ ارتباطی در کنار هم ماندند. من آخرینبار از مادرم خواستمبه آمریکا بیاید؛ چراکه پدرم احتیاج داشت در لحظات آخر پیش او باشد. وقتی مادرم آمد، در همان سفر اول به آمریکا، مورد حمایتتشکیلات و اقوام بهائیاش قرار گرفت و بهجای دلجویی و همدلی با پدرم، خواستههای مالی را عنوان کرد مسائلی مثل واگذاری کلیهاموال پدر به ایشان و سرپرستی اموالش. پدر هم وصیتنامهای تنظیم کرد و شرط را شرع مقدس اسلام گذاشت.
- رابطه مادرتان با شما به چه صورت بود؟
وقتی پدرم در سفر آخر سال (۱۳۷۵) بر اثر سرطان معده، روده و مثانه در آمریکا فوت کردند، درگیری مادرم با ما شدت پیدا کرد و برایدفن پدرم با اقوام مادری و تشکیلاتشان درگیر شدم و کار به پلیس کشید تا بتوانم، شناسنامه پدر را از مادر بگیرم و طبق وصیتش او رادر کنار حسینیه اعظم «مهدیشهر» دفن کنم. چون از قبل، مادرم با کمک محفل فرقه بهائیت در «لسآنجلس» و اقوام نزدیکش، همهاسناد، مدارک و و صیتنامه پدرم را به یغما برده و به ایران متواری شده بود، من هم بیشتر از دو هفته، از طریق سفارت جمهوریاسلامی ایران مشغول کارهای تشییع جنازه پدر بودم. از آنجا که شناسنامه و پاسپورتم را هم دزدیده بودند، جنازه را به فامیلهای پدرمواگذار کردم تا آن را به ایران منتقل کرده و مراسم را انجام دهند. یک سال طول کشید تا مدارک جدیدم صادر شود، بنابراین سال ۱۳۸۰به ایران آمدم.
- با وجود عدم رضایت پدر، خواهرتان چگونه با یک فرد بهائی ازدواج کرد؟
خواهرم با یک فرد تشکیلاتی متواری شد و هیچ موقع بهصورت اسلامی ازدواج نکرد بلکه عقد بهایی کردند. ازدواجی تشکیلاتی برایاینکه او را به این فرقه وارد کنند. بعد از بهدنیا آمدن فرزندشان، پدر با اینکه از او ناراضی بود، مجبور شد تا آنها را بپذیرد. واقعاً یکیاز غمهای پدر همین مسئله ازدواج خواهرم بود.
- چرا بهائیت آنقدر برای جذب خانواده شما تلاش میکرد؟
بعد از فوت پدرم، خیلی به وصیتش اهمیت میدادم. همیشه این خطر را احساس میکردم که این فرقه شگردش تبلیغات و سوءاستفادهاست. هرگز حقایق را نمیگویند و بیشتر از اینکه فرقهای مذهبی باشند، تروریستهای مذهبی هستند. تشکیلات بهائیت، مخصوصاً درخارج از ایران، برای بارگیری و استفاده تشکیلاتی بیشتر جنبه متمول و ثروتمند بودن افراد را در نظر میگرفت. پدر من هم از این بابت،نظر آنها را به خود جلب کرده بود. دنبال آدمهای ثروتمند میرفتند، حتی چیزی که در طول این سالها شنیدم و باعث شد، با مادرم قطعرابطه کنم، این بود که او سندی را به اعضای فرقه و محفلشان نشان داده بود، به این معنی که پدرم یکی از بانیان گرفتن زمین بهائیها وساختن مسجد در آنجا در مهدیشهر بوده است. این مسائل را عنوان میکردند تا یارگیری کرده و مسائل مالی را به نفع خودشان تمامکنند. پدرم از عشایر مهدی شهر(سنگسر)بود که در پهنههای عشایری ملک و اموال زیادی را بهجای گذاشت. من بیشتر احساسمیکردم، توجه این فرقه به خانواده من جنبه مالی دارد.
- از نظر شما، هدف تشکیلات بهائی از جذب متمولین چیست؟ این اموال و ثروت را در چه زمینهای خرج میکند؟
چون بهائیان در ایران، پایگاه اقتصادی چندانی ندارند، سراغ متمولین میروند و سعی میکنند، افرادی را جذب کنند که برایشانمخارجی نداشته باشند. افرادی که هم بتوانند از جنبه مالی و هم از ظرفیت بچههای خانوادههایشان برای هدفهای تشکیلاتی خود،سوءاستفاده کنند. برای مثال، یکی از خواستههایشان مهاجرت هدفمند بهائیان است. همانطور که خواهر خودم به دستور تشکیلات به«نیوزیلند» رفت. آنها بهدنبال آدمهای متمول میروند تا با هزینه شخصی خود کارهای سازمانی بهائیت را گسترش دهند.
- بعد از فوت پدر برای شما و خواهرتان چه اتفاقی افتاد؟
پدرم در لحظههای آخر وصیت کردند که «پسر جان، رأفت اسلامی را همیشه در نظر داشته باشه» و تاکید داشت، با آنها مقابله وجروبحث نکنم. ایشان فکر میکردند با محبت و عدالت، آنها جذب اسلام میشوند. شخص مهربانی که از کودکی برایمان هم پدر بود وهم مادر. ما هم خیلی تحتتأثیر رفتار پدر بودیم. ولی در خلأ پدر، بستگان بهائی و متعصب مادرم مثل خالهام از عقده سالهایی کهنمیتوانستند، به خانواده ما نزدیک شوند، به ما هجوم آوردند. خواهر کوچکم ۱۶ و خواهر بزرگم ۱۸–۱۷ سالش بود. مادر و خالهامخواستگاران مسلمان را رد می کردند و سعی داشتند، خانواده را بهسمت و سوی بهائی ببرند و تحت کنترل داشته باشند. همانطور کهبرای خواهر بزرگم شوهری بهائی انتخاب کرده بودند، خواهر کوچکم در این میان معلق بود.
من که از سال ۱۳۷۵ با آن اشخاص قطعرابطه کردم و بیشتر سعی داشتم با آنها درگیر نشوم، چون روی رشد و روانم تأثیر منفیمیگذاشتند. من با بکگراند سربازی در دفاع مقدس و دوستانی که داشتم، واقعیتی غیر از اسلام اکتسابی، نسبت به اسلام را درککرده بودم. احساس میکردم چیزی بزرگتر پشت این انقلاب و جنگ هست. در گروهانی بودم که از ۲۴ نفر فقط من زنده ماندم. دوستانهمکلاسیام هم تأثیر روانی شدیدی برمن داشتند و حس میکردم که این انقلاب هنوز اول کار است. از رفتار و معاشرت خانوادهاماحساس شرم داشتم و خود را از آنها دور کردم تا ریشه آن نهال فکری را قوی کنم و در میان بهائیان صدمه نبینم.
- پس از فوت پدر، مادرتان بعد از برگشت به ایران چه کرد؟
بعد از مرگ پدر، مادرم که تحت تأثیر بهائیان بود، احساس کرد میتواند بهوسیله ثروت و قدرت، کارش را پیش برد. مرا هم به کلی کنارگذاشت، بعد از برگشتم به ایران در اولین شکایت از او متوجه شدم، موقع انحصار وراثت در دادگاه میرداماد مرا مفقود الاثر جنگی اعلامکرده بودند. به این صورت که مادر، پلاکارد سربازیام را برده و اعلام کردند که پسر من در جنگ ناپدید شده و از قاضی خواسته بوداجازه دهد، اموال را بین خواهر و دامادمان تقسیم کنند. البته قاضی گفته بود باید نامه صلیب سرخ را نشان بدهند، تا مرگ اثبات شود. همه اینها در حالی بود که مادرم میدانست، من آمریکا هستم. این رفتارها خیلی آزارم میداد تشکیلات فکر میکرد، من جانشین پدرمهستم و از این موضوع احساس خطر میکرد. خلاصه سال ۱۳۸۱ به ایران آمدم و از مادرم خواستم که مدارک و اسناد انحصار وراثتیکه در غیابم انجام شده بود، به من بدهد. اما او مرا با تهمت خیانت در امانت و بزه به دادگاه کشید. البته در دادگاه مشخص شد که منکاری نکردم و وارث هستم. با این حال، مادرم از دادن اسناد ممانعت کرد و دو سال متواری شد. بعداً از طریق خواهر کوچکم متوجه شدمکه زندگی پدر به دست داماد و خواهر دیگرم افتاده و اسناد اصلاً دست مادرم نیست، بلکه همه به محفل بهائیت در ایران سپرده شده؛یعنی از همان اول هدفشان ثروت پدرم و انتقام از او بهخاطر دشمنی با بهائیت بود.
- هیچ وقت به فکر بازسازی رابطه با مادرتان نیفتادید؟
سال ۱۳۸۳ دوباره به ایران آمدم و منزل مسکونیمان را برای زنده کردن نام پدرم بازسازی کردم. روزهای آخر مادر و خالهام از در محبتآمده و گفتند برای کارگرانت غذا میآوریم. اواخر خرداد بود که خواهر کوچکم غذایی را که آنها تهیه کرده بودند، به دست من و کارگرهارساند. همان جا خودم و چند نفر از کارگرهایی که با من غذا را خوردند، دچار مسمومیت شدیم. دو روز بعد از این مسمومیت در حالتاغماء به آمریکا برگشتم. مدام خونریزی بینی، روده و معده داشتم، دیگر نتوانستم به سفر ادامه دهم و در آلمان به پزشک مراجعه کرده ومتوجه میزان خصومتشان با خود شدم؛ چرا که با یک برنامهریزی قبلی، سم «آرسنیک» به خوردم داده بودند. دیگر علاوه بر ضایعات وجراحات جنگی، مشکلات معده ناشی از آن سم هم به زندگیام اضافه شد. ۱۱ بار مورد عمل جراحی قرار گرفتم و برایم یقین شد کهمرگ من آسایش خاطر این فرقه است.
- تشکیلات بهائیت با شما چطور رفتار میکرد؟
همانطور که گفتم، آنها اموال پدرم را تحت حمایت محفل بهائیت و یکی از مدیران جامعه بهائی ایران درآورده بودند. من حتی سال۱۳۸۳ در دادگاه میرداماد به قاضی پرونده نامهای که مادرم با دست خط خودش به مدیر مذکور نوشته بود، ارائه کردم. مادر در آن نامهنوشته بود، من بهائی هستم، شوهرم و پسرم مسلمان هستند. شوهرم مرا مورد آزار قرار میداد و پسرم به من توهین میکند. او همفتوایی به مادرم میدهد و میگوید: «چشم برای چشم، زمین برای زمین. همانطور که آقای حامدی در سال ۱۳۴۳ در زمینهایشهرستان، مسجد «المهدی» را بنا کرده شما هم حق دارید، زمینهای ایشان را تصرف کنید.» در صورتی که پدرم فقط هزینه ساختمسجد را داده بود. خود آن مدیر بهائی هم سنگسری است. او و تمام این یاران ایران و تشکیلاتیها سالها پیش کارهای نبودند و مالینداشتند.
- پس میشود گفت از گذشته با پدرتان مشکل داشتند؟
از قبل انقلاب بین مسلمانها و بهائیان آنجا اختلاف بود. پدرم سال ۱۳۴۳ در جریان نهضت امام خمینی (ره) حضور داشتند. همانزمان پدرم بانی شد تا در زمینهای توقیف شده، مسجد المهدی را که نماد شهرستان سنگسر مهدیشهر است، بسازند. سال ۱۳۵۵ پدرمدستگیر شدند، سال ۱۳۵۶ «هژبر یزدانی» که آن موقع، از بزرگان و ثروتمند بهائی بود، مقابل پدر من ایستاد. در درگیری بینمسلمانان و بهائیان، پدر من هم حضور داشت. مادرم بعد از فوت پدرم، این قضایا را به محفل ملی گفت و اسنادی که در خانه پدرممحرمانه جاسازی شده بود، به محفل ملی بهائیت داد. رابط محفل که پسر خاله پسردایی پدر من میشد، فتوایی از اسرائیل به رئیسمحفل اینجا ابلاغ کردند که همان چشم برای چشم زمین برای زمین بود.
- برگردیم به رفتار تشکیلات با شما، تعریف میکردید.
خلاصه وقتی حدود سه، چهار ماه بعد، آن مدیر بهائی دستگیر شد، من در آمریکا مورد آزار و اذیت بهائیت قرار گرفتم. اعضای فرقه باتهدید میگفتند که تو باعث دستگیری او شدی! در آمریکا هم با مزاحمتهای تلفنی و تهدید اذیتم میکردند. خواستهشان از سال ۱۳۸۳به بعد امضای تام من برای انتقال اموال پدر به آنها بود. یعنی امضا کنم که هیچ ادعایی در مورد مال پدرم ندارم، حتی از طریقماهواره، وکلایی را برای انجام کارهای انحصار وراثت در آمریکا استخدام کردند. من با آن حال بیمار، سعی میکردم، بیشتر از جانممحافظت کنم تا اینکه نگران اموال باشم. اما تهدیدهایشان شدت میگرفت. مادرم در پیغام تلفنی حدود ۱۲۰۰ پیام چهار دقیقهای از طرفمحفل بهائی و خودشان برایم فرستاد؛ با این مضمون که سم خوردی اما هنوز آدم نشدی و… تا جایی تهدیداتشان شدت گرفت کهمتصرفین بهائی اموال پدر در آمریکا شروع به تهدید من کردند. متوجه شدم، بهائیت در فیروزکوه که محل زندگی ما در جوانی بود، ۲۰هکتار از زمینهای پدرم را متصرف شده و در آنجا شهرکهای بهائی ساخته و سرمایهگذاری کردهاند. بعداً فهمیدم که محفل با جعلامضای من و از طریق عوامل خود و مالکین متصرف بهائی که مقیم ایران بودند، اموال را بین خودشان تقسیم کرده و این شهرکها راساختهاند. اما باز هم دستبردار نبودند.
چهار سال پیش از پشت به من حمله کردند و مورد ضرب و شتم با چاقو قرار گرفتم که کار به پلیس و آمبولانس کشید. بعد از آن به قانونو پلیس پناه بردم. «اف. بی. آی» تحقیقاتش را در مورد فرقه بهائیت شروع کرد. بعداً همه تلفنها و تهدیدهایشان ضبط شد وخوشبختانه افرادی که مزاحمت ایجاد میکردند، مورد پیگرد قانونی قرار گرفتند. اذیت و آزارهایشان ثبت، ممنوعالتماس و مواخذه شدند. اما ضارب را پیدا نکردند. خلاصه سال ۱۳۹۷ بعد از بهبودی عمل آخرم، تصمیم گرفتم، به ایران بیایم با تحقیق لیست اموال پدر را پیداکرده و متوجه شدم، محفل بهائیت آنها را تصرف کرده و به اعضای فرقه انتقال داده. شکایت کردم که رسیدگی حقوقی آن تا امروز درجریان است.
- پلیس آنجا تا چه میزان با بهائیت آشنایی داشت؟
شاید اطلاع داشته باشید، چند سال پیش یک خانم بهائی به ساختمان یوتیوب با اسلحه حمله کرد. باورتان نمیشود، اما آمریکاییهاییکه من بیشتر با آنها سروکار دارم، بهائیان را تروریست مذهبی و فرقه میدانند. وقتی به پلیس مراجعه کردم، کاملاً از فرقه بهائیسمآگاهی داشتند. البته آنجا مسائل شهروندی رعایت میشود. اما حتی در تجمعاتشان هم پلیس مراقبشان است. در این مسئله «اف. بی. آی» خیلی به من کمک کرد. تمام تلفنها و مدارکی که از تهدیدهایشان داشتم، به آنها دادم، ولی گفتند: چون مسئله تصرف حقوقی درایران اتفاق افتاده، باید در ایران از نظر قضایی اقدام کنم. اما جلوی آنها را گرفتند و به تکتکشان حکم ممنوعیت نزدیکشدن، ابلاغکردند. چون ساعتها تلفن و پیغام داشتم. البته بهائیان اعلام کرده بودند که من یک تروریست مذهبی هستم، پدرم هم مسلمان و تروریستبوده و بهائیها از خانوادهام دفاع میکنند! بعد پلیس بررسی کرد و دیدند چنین چیزی نبوده است. یکبار خواهر بهاییام سال ۲۰۰۹مبعد از جریان سم دادن با دخترش به آمریکا آمد. به من هم تلفن زد، به او گفتم بهخاطر حضور تو برای مدتی به کانادا میروم؛ چوناینجا امنیت جانی ندارم. بعد از یک ماه از طریق تشکیلات به نیوزیلند برگشت.
- در مورد خواهرتان بیشتر توضیح دهید.
«اشرف» یا بعد از ازدواج «پریسا»، خواهرم در نیوزیلند، مبلغ و رئیس محفل بهائیان آنجا بود. شوهرش هم همینطور در ایران بههمراه دختر و پسرش در زمینه فیلمبرداری و ساخت داکیومنت (مستند) علیه نظام جمهوری اسلامی فعال هستند. الآن هم کنترل تماماموال تصرفشده را با محفل بهائیت و اعضای آن برعهده دارد. من فکر میکنم. او از زرنگترین و فعالترین اعضای تشکیلات است. «پری» خواهر کوچکم میگفت طرحهای تبادلی دارند؛ مثلاً بهائیان را از تهران به کرمان می برند، از کرمان به شیراز و… بعد ازفعالیتهایشان فیلمبرداری و مستندسازی میکنند. برگزاری کلاسهای آموزشی «طرح روحی» از دیگر اقداماتشان است.
- آیا سعی نمیکردند، شما را به بهائیشدن تبلیغ کنند؟
با جوابهای شکنندهای که به آنها میدادم، جرئت نمیکردند، چنین مسائلی را مطرح کنند. من یک بچه شیعه بودم که ۹ سالگی اولیننمازم را در مسجد فیروزکوه خواندم دوستانم همه همسو و همگام خودم بودند، دوست بهانی نداشتم که بخواهد تبلیغم کند. مادرم هم بهزبان نمیآورد، اما بهخاطر اینکه خانوادهاش از سمت بهائیان تحقیر شده بود، همواره عقدهای در دل داشت. برایشان ننگ بود که یکبهائی شوهری مسلمان و متدین داشته باشد. همین عقدهها سال ۱۳۷۵ فوران کرد و اینطور شد. اما اجازه نمیدادم مرا تبلیغ کنند. منفکر و مرامم، چیز دیگری بود. زمان کودکیام آقای «علم الهدی» که الآن در مشهد هستند، جوان و در فیروزکوه تبعید بودند. من هم بهمسجدی که در آن نماز میخواندند، می رفتم. بنابراین، نسبت به من بیشتر پنهانکاری داشتند تا تبلیغ.
- لطفاً در مورد خواهر کوچکتان بیشتر توضیح بدهید.
پری خواهر کوچکم همیشه به من میگفت مسلمان است، اما تحت فشار و بهزور میخواهند، بهائیاش کنند. امسال متوجه شدم، در ۱۶سالگی با فشار و اجبار خاله و بقیه فامیلهای بهائی، برایش تسجیل هم گرفتهاند. به هر حال پری در سال ۱۳۸۳ با من همسو شد و دردادگاه این مسئله را که بهائیها اذیتش میکنند، مطرح کرد. او در ۱۶ سال گذشته میگفت من مثل برادر و پدرم مسلمانم ولی کسی رانداشت حمایتش کند. از او وکالت تام گرفتند و کل اسناد را در غیاب من جعل امضا کردند تا تمام املاک موروثی را در اختیار تشکیلاتبهائیت قرار دهند.
- نقش تشکیلات در زندگی یک بهائی چقدر است؟ آیا بهراستی اقدامات بهائیان در راستای اهداف تشکیلات است؟
من نسبت به این فرقه دیدی از خارج ایران دارم و متوجه شدم که جامعه بهائی در آنجا یک جامعه فراری است. بهدروغ و با تهمت عنوانمیکردند که جمهوری اسلامی شروع به آزار ما کرده تا با دروغ گفتن به سازمان ملل و دولتهای پناهدهنده بتوانند، راهی برای رفتن ازایران پیدا کنند. به جمهوری اسلامی تهمت میزنند و میگویند اموال بهائیها را میگیرند، در حالی که اموال من مسلمان توسط بهائیهاغصب شده بود. جو خارج رفتن اولین حربه تشکیلات بهائیت است. اما در این رفتن، فرد، مستقل نیست و باید در جهت تشکیلات حرکتکنند؛ مثل خواهر خودم ولی اسمش را گذاشتهاند مهاجرت. اگر خلاف میل آنها عمل کنند. مشکلدار میشوند. با این حال، از همهکسانی که به اسم بهائی به آمریکا آمدند. فرض کنید، اگر ۵۰۰۰ نفر بودند، الآن ۵۰ نفر هم بهائی نماندهاند. چون برای یک زندگی بهترمهاجرت کردند. اما بهائیت میخواهد، فرد، زندگی تشکیلاتی داشته باشد. اگر در جهت تشکیلاتشان نباشند و مثلاً به اهرم فشاری برجمهوری اسلامی تبدیل نشوند، بهائی خوبی نیستند.
بهائیانی که به خارج از کشور میروند، به سؤالات زیادی برمیخورند. مثلاً چرا در ایران بهائیت به ما میگفت مشروب حرام است، امابهائیان اینجا مشروب میخورند؟ یعنی متوجه میشوند، همه عقایدشان خیالات است و خود بهائیت در آنجا محو میشود و رشد نمیکند. اکثر آنهایی که از خانواده بهائی آمدهاند، در غرب به بیدینی کشیده شده و لاییک میشوند. پی میبرند، سران و مدیرانشان آدمهایمعمولی هستند که نه جنبه روحانی دارند و نه سواد درستی حتی احساس حقارت میکنند. جوانهایی که در ایران خانوادهای بهائی دارند، وقتی به خارج از کشور میروند، از تعصب، اجبار، تبلیغ، محروم کردنشان از حقایق اسلام و تحریف بهائیها تعجب میکنند؛چون چیزی از واقعیتی که در خارج است، به گوششان نمیرسد.
در خارج از کشور، بهائیت به طور اتوماتیک نابود میشود، اما آنهایی که در ایران هستند، فکر می کنند آن طرف، بهشت موعود است وفریب تشکیلات را میخورند. اصلا دولت آمریکا آنها را بهعنوان فرقه و «کالت»، میشناسد و آنجا دین بهحساب نمیآیند و مشروعیت وقدرتی ندارند. تبلیغاتی نمیکنند و تحلیل رفتهاند. در ایران، بیشتر رشد میکنند تا در خارج از کشور. خود بهائیها هم بیشترشان درخارج از کشور به این حقیقت پی میبرند که نه دین بلکه فرقه و تشکیلات فراماسونری هستند تا اهرم فشار باشند. جوانهای عشق خارجرفتن را جذب میکنند. حامیشان هم پدر و مادر بهائیشان هستند. بیشترشان هم در همین مسیر از بین میروند اما این را جوانهایاینجا نمیدانند. افراد خارج از کشور و کسانی که ۳۰ یا ۴۰ سال آنجا بوده و وضعیت را دیدهاند، میفهمند که حتی به خودیها هم رحمنمیکنند. یعنی شما از لحظهای که بهائی شدی سال و زندگیات در اختیار تشکیلات است. تشکیلات راضی بود، شما بهائی خوبیهستی. تشکیلات ناراضی باشد، شما بهائی بدی هستی، طردت میکنند و به تو تهمت میزنند.
- فکر میکنید، به چه دلیل خیلی از بهائیانی که حقیقت برایشان روشن شده و حتی از این فرقه بریدهاند، چیزی دراینباره عنوان نمیکنند؟
در بهائیت، یک چیزی هست، مثل گروهک «منافقین» وقتی یکی را از جامعهشان طرد کنند. این طور نیست که فقط با او حرف نزنند یاقطع ارتباط کنند، بلکه مورد آزار قرار میدهند. روانشناسی معکوس میکنند؛ اینطور که هر چه بیشتر کسی را طرد میکنند، باعثمیشود بیشتر بخواهند ثابت کنند که جزئی از جامعه طردکننده است. اکثر فامیلهای مادری خود من بهائیاند و ۴۰ سال طردم کردهاند. سعی میکنند، با بیاعتنایی به آدم، آن جنبه خانوادگی شخص را خرد کنند. طوری که خود فرد به سمتشان برود. خیلیها تحمل من راندارند. مخصوصاً خانمها، مثل خواهرم که جنبه عاطفی و وابستگی بیشتری به خانواده دارد.
منبع:بهائیت در ایران