بازگشت از بهائيت(١)،فضل الله مهتدي

فضل الله مهتـدي مشـهور به صـبحی از پیشـکسوتان ادبیات کودکان و نوجوانان ایران و گرد آورنـده قصه هاي فولکلوریک، نامی آشنا براي همه ادب دوستان ایران است. بچه هاي چند نسل قبل با صداي گرم او و قصه هایش در رادیو بخوبی آشنا هستند.

او  نزدیک به بیست و دو سال در رادیو علیرغم فشار بعضـی از مسـئولان رژیم حاکم از سال تأسـیس رادیو از چهارم اردیبهشت 1319 تا هنگام مرگ در هفـدهم آبان 1341به اجراي برنـامه مشـغول بـود و برنـامه اش مقبول همه مردم ایران به شـمار می رفت. از این پژوهشـگر، یـازده اثر چـاپ شـده در زمینه ادبیات و دو اثر در زمینه اتو بیوگرافی و بهایی پژوهی به جا مانـده است و چنـد اثر چاپ نشـده.« او در یک خانواده بهایی چشم به جهان گشود و در همین فرهنگ بالیـدن گرفت و به جوانی پر شور در تبلیغ بهائیت تبـدیل شد که به قول خودش می خواست همگان را بهایی ببیند. مراحل ترقی را تا بدانجا طی کرد که به مقام کتابت و همنشینی با عبدالبها در خلوت و جلوت و در سـفر و حضـر نائل شـد. مقامی که آرزوي هر بهایی بود و به خاطر همین مقام مورد تکریم و احترام شـدید بهائیان قرار داشت. الواحی در مدح او به قلم عبدالبها صادر گردید که بر اعتبار و مکانت او افزود…

مي خواهيم براستی چه شد که او به همه این اعتبار و منزلت و مقام، پشت کرد و دست از آئین بهایی کشـید و خود را به شدیـدترین رنـج ها در افکنـد و آواره کوي و خیابان کرد و رنج طعن و دشـنام و آزار و اذیت و گرسـنگی و بی خانمانی را به جان خرید؟ آیا عقلش معیوب گشته بود که چنین مقامی را که منتهاي آرزوي هر بهایی بود و براي هر خانواده بهایی و حتی اعقاب آنها موجب افتخار و بالیـدن بود رها کرده و در اوح مصائب بنشـیند؟ کالبد شـکافی و انگیزه یابی این دگر گونی را باید از زبان خود او پیگیري نمود…

رشته سخن را به دست خود او می دهیم ؛

.به مرور و بر اثر مطالعه و تفکر بیشتر و نیز مشاهده نوع زندگی بهائیان و دیدن تناقض بین احکام و دسـتورها و اعمال مردم، تردیدها و بعد ها نیز دلتنگی هایی به سـراغم آمد به طوري که گاه این حالت ها را با بعضـی هم مسـلکان که حالاتی شبیه خودم داشـتند در میان می نهادم. اما این اندیشه ها در ما لغزشی پدید نمی آورد چه از روز نخست بزرگان دین پیوسـته به گوش پیروان خود می خواندنـد که آزمایش خدایی بزرگ است و دستی دستی چیزهایی پیش می آورد تا هر کس سـزاوار این دستگاه نباشد بیرون برود )!( و همه ي اینها براي آزمایش بندگان است. از اینرو پیروان کیش بهائی هر چیزي را که با خرد و رأیشان درست در نمی آمـد می گفتند براي آزمایش ماست)!(… روزها گذشت، ماهها سپري شد و سالها به سـر آمـد و هر دم دلتنگی من بیشتر می شد..دیـدن تناقض بین احکام و دسـتورها و اعمال مردم تردیدها و دلتنگی هایی براي او پدید آورده بود اما، او خود را بر اساس تلقینات قبلی مبلغان و مربیان در معرض امتحان دیده آن تردیدها را در درون خود سرکوب می نمود…

 

صـبحی در خـانواده اي بهایی به دنیا آمـد و تحت تربیت بهایی قرار گرفت. خانواده او از طریق مادر نیز انتسابی با یکی از همسـران بهاءالله داشـتند و از این بابت نیز مورد احترام ویژه بودند. صـبحی خود این موضوع را این چنین گزارش می کند: نیاي من  یکی از دانشمندان مسلمان بود و نامش حاج ملا علی اکبر، در شهر کاشان در برزن پنجه شاه می زیست. زنش که از بابیان بود از او چهـار پسـر و دو دختر داشت هر چنـد کیش خود را در خـانه ي شوهر آشـکار نمی کرد… آن زن فرزنـدان خود را به کیش بـابی و سپس بهایی در آورد و پس از گذشت نیاي من، به نام رهسـپاري مکه، با داماد و یکی از فرزندان خود، نخست به مکه ر آنگاه به عکا رفت. این را هم بدانیـد که یکی از زن هاي بهاء میرزا حسـینعلی رهبر بهائیان که گوهر خانم نام داشت و در میان بهائیان به حرم کاشـی نـامبردار بود ، برادر زاده ي مـادربزرگ من بود، و از این رو، بهاء از زبان زن کاشـی خود او را یعنی مادر بزرگ مرا عمه خانم و پس از رفتن به مکه، حاجی عمه خانم می خواند.. پدر من که نامش محمد حسین بود و عبدالبهاء او را میرزا حسین و ابن عمه می خوانـد از همه خواهران و برادران خود کوچکتر بود و در تهران زن گرفت… زنش بهائی بود ولی آشـکار نمی کرد و در نهـانی دختران و پسـران خود را به کیش بهـائی در آورد و همه دختران را به شوهر بهـائی داد…در شـش سالگی نزد پـدرم، ایقـان می خوانـدم و آن دفـتري اسـت کـه به گفته بهائیـان، بهـاء در پاسـخ پرسـش هـاي دایی سـید بـاب نوشـته… بعـدها مرا بهآموزشگاه تربیت که بهائیان آن را راه انداخته بودند و خویشاوندان ما نیز همه آنجا می رفتند، بردند..

صبحی در رداي مبلغین

اما تربیت صـبحی چنانکه خود ترسیم نموده در فضاي خاص و محدود و یکسو نگر و نزد معلمان بهایی شکل گرفت که نتیجتا از او مبلغی سـاخت که جز بهـائیت را حق نمی دیـد و بـا ترفنـد هاي تبلیغی که آموخته بود می توانست جوانان غیر بهایی را بسوي کیش خود متمایل سازد:…چند سالی گذشت. من در آن آموزشـگاه، دانش ها می خواندم و در بیرون آموزشـگاه در نزد بزرگان بهائی، رازهایی از کیش و آیین تازه فرا می گرفتم و خود را آماده می کردم که به جان مردم بیافتم و آنها را به این کیش بخوانم. اسـتادان من در این رشته، میرزا نعیم سدهی اصفهانی، فاضل شیرازي، میرزا عزیز االله خان مصباح و شیخ کاظم سمندر قزوینی بودند. در میان شاگردان ایشان من سـر پر شوري داشتم و بسیاري از سخنان بهاء و عبدالبهاء را از بر کرده در انجمن ها می خواندم و سخن پردازي می کردم. در آموزشگاه نیز، همشاگردي هاي خود را به کیش بهائی راهنمائی می کردم و در این راه چند بار چوب خوردم..

رفته رفته داشتم در اين روش چنان شـد که با هر مسـلمانی که روبرو شدم و گفتگو می کردم درمانده می شد و ناتوانی می نمود و چنـان گمان می کردم و می کردیم که از روز پیـدایش گیتی تا کنون کیشـی و آیینی چون این آیین پدیـد نشـده و هر پانصـد هزار  سـال یـک بار چنین کیشـی پدیـدار می شود که همه دسـتورها و فرمان هایش با ترازوي خرد برابري می کنـد و براي آسایش مردم گیتی بهتر از این، راه و روشـی نیست«)!( و چنان در رگ و ریشه ي ما این انـدیشه ها جا گرفته بود که نمی خواستیم جز این چیزي بدانیم و هیچ آوندي را نمی پذیرفتیم و در این کار تردستی هایی داشتیم: چنانکه با هر گروه و تیره اي چنان سـخن می گفتیم که با پـذیرفته ي او جور در بیایـد و چون با آن ها که ما رو به رو می شدیم نه از آیین مسـلمانی آگاه بودند نه از نیرنگ هاي ما که براي پیشـرفت این کیش آنها را روا می دانستیم. سخنان ما در آنها می گرفت و می توانستیم گروهی را به این کیش در آوریم.« دقت در بعضـی اشارات صـبحی پرده از اسرار تبلیغی آن روزگار مبلغان بهایی برمی دارد: معرفی بهائیت به هر کسی مطابق افکار و روحیات او به نوعی که بـا فرهنگ او جور در بیایـد و راحت آن را بپـذیرد: »با هر گروه و تیره اي چنان سـخن می گفتیم که با پـذیرفته ي او جور در بیایـد«… یعنی نفوذ در نظام فکري هر کسـی از راه مقبولاتش با ترفنـدهایی خاص و به تعبیر خود صـبحی »نیرنگ هایی که براي پیشـرفت این کیش روا می دانستیم«… آن هم براي کسانی که از آئین مسـلمانی به درستی آگاه نبودنـد و اطلاعات چنـدانی از متون و آموزه ها نداشتند و لذا آن ترفند ها در آنها موثر می افتاد و به این ترتیب به آن کیش متمایل می شدند…

تجربیات سفر

پدر صبحی وقتی دلتنگی و تردید و سرد شدن پسرش را در بهائیت مشاهده کرد تصمیم گرفت او را به سفر بفرستد تا بلکه هم حال و هواي او عوض شود و هم تردیـدهاي او بر اثر دیـدن همکیشان در شـهرهاي دیگر برطرف شـده دوباره به آن شور و حال قبلی باز گردد. امـا در این سـفرها صـبحی چیزهـایی از وضـعیت بهائیان و مبلغین مشاهـده کرد که نه تنها تردیـدهایش را ذوب نکرد بلکه بر دلتنگی هایش افزود…: »…به ناچار پـدرم مرا با یکی از دوسـتان زردشتی که برزو نام داشت و در قزوین خانه گرفته بود بـدان شـهر روانه کرد. چهل روز من در میان بهائیان قزوین به سـر بردم و چیزها دیـدم که به گفتن در نمی آید… …چون به عشق آباد رسـیدیم در گوشه مشـرق الاذکار، نمازخانه بهائیان، که ساختمانی با شـکوه و زیبا و باغی و گلستانی دلگشا داشت خانه گرفتیم و دوستان به دیدن ما آمدند… در این شهر و دیگر شهرهاي مسلمان نشین همه بهائیان آزاد بودند و فرمانفرمایی روس تزاري دست آنها را در هر کار باز گذاشـته بود چنانکه به نام مشـرق الاذکار نماز خانه ساخته بودنـد و از روز نخست که از گوشه و کنار کشور ایران مردم در آن شـهر گرد آمدنـد، زهر چشـمی از مسـلمانان گرفتنـد. در عشق آباد بسـیار به من بد گذشت. زیرا گذشـته از اینکه به نام ترك و فارس، بهائیان هر روز به سـر و مغز یکدیگر می کوفتند. ]بهائیان آنجا[ دچار خوي هاي بد بودند و میان مبلغ ها هم هر روز جنگ و زد و خوردي بود… در شـهر مرو بار دیگر سـید اسـد االله از مبلغان مشـهور بهائی را دیـدم و هر روز و هر شب درباره تاریـخ کیش بهائی سـخن ها می آموختم ولی درمی یافتم که او بسـیار چیزها می دانـد که از گفتن آنها دریغ می کند و چنین می پندارد که اگر من از آنها آگهی یابم در کیش بهائی سـست می شوم…« تجربه اي که در این سفرها نصیب صبحی گردید، تجربه مغتنمی بود: »در تمـام این سـفرها کـار ما تبلیغ براي بهائیت بود اما البته کمتر نتیجه اي به دست آوردیم. آنچه در این میان دریافتم آن بود که در آن سرزمیـن فراخ چـون بهائیـان آزادي داشـتند و کیش و آیین خـود را نهـان نمی کردنـد و رفتارشـان سـتوده ي دیگران نبـود بـا آنکه فرمانروایان روس کمک شایانی به آنها می کردند و دست آنها را در هر کار باز گذاشته بودند و سخنگویان زبر دست به آنجا آمد و شد داشتند، با این همه نه تنها کسی بهائی نشد بلکه بسیاري هم از بهائیگري برگشتند و چند تن هم دو دل ماندند.

صبحی تحلیل جالبی دارد از یک ترفنـد تبلیغی بهائیان آن روزگار در توجیه رفتارهاي ناپسـند برخی همکیشانشان در جهت محکوم نمودن مسـلمین:در ایران در آن روزگـار هر گـاه کسـی به بهائیـان خرده گیري می کرد که چرا شـما گرفتـار خوي هاي ناپسـند و کارهاي زشت هستید پاسخ می شنید که ما این ها را از زمان مسلمانی، که دین پدران ما بود، ارمغان آورده ایم و بی گمان فرزندان مـا چنیـن نخواهنـد شـد. آنـان مردمی راسـت گفتـار و درسـت کردار، از دروغ و ناسـزا بیزار، نیکخـواه همه مردمـان، انـدوه خـور بیچارگان، پرورش دهنـده ي جان و تن آدمیان خواهنـد شـد و به زودي خواهیـد دید که روي زمین فردوس برین می شود. ولی در عشق آباد این سـخن بیهوده در آمـد. زیرا ما کسانی را دیـدیم زه و زاد سوم بهائی بودنـد ولی در ناپاکی و تباهی مانند نداشـتند. در تاشکند نیز وضع بدتر از آن بود. بهائیان آن مرزو بوم همه آنهایی بودند که از ایران بدانجا آمده بودند و از مردم شهرها کسی بدین آیین در نیامـده بود جز در سـمرقند که یک نفر افغانی را به ما بهائی شـناساندند. در تاشـکند هم چند زن روس هر جایی دیدیم که شوهر ایرانی داشـتند. در تاشـکند بیشتر بهائیـان آنهایی بودنـد که کردار و رفتارشان پسـندیده بهائیان عشق آباد نبود و آنها را رانـده بودند و شماره شان از بهائیان بخارا و سمرقند بیشتر بود. ببینید آنها دیگر چه بودند که بهائیان عشق آباد آنها را از خود رانده بودند!

منشی مخصوص عبدالبها

صبحی تصـمیم می گیرد به دیـدار عبـدالبهاء برود تا از نزدیک بتوانـد تحقیقش را کامل کند و بر تردید ها فائق آید. این آرزوي او اینچنین برآورده می شود: در آن روزهـا از عبـدالبهاء بـار خواسـتیم. دسـتور داد که از راه مصـر و فلسـطین به حیفـا بیاییـد. نخستین کاروانی که از تهران آهنگ آن سوي نمود کاروان ما بود. با آنکه تحصیل جواز عبور و تذکره راه به سهولت ممکن نبود به محبت و همت آقـاي نعیمی، گذشـته از جواز، توصـیه نیز از سـفارت انگلیس دریـافت شـد… سـر انجـام انتظار به سـر رسـید و ما به مقصـد رسـیدیم و وارد خانه عبـدالبهاء شـدیم… بهائیان که به دیدار عبدالبهاء به حیفا می رفتند نه روز یا نوزده روز بیشتر دسـتور ماندن در آنجا را نداشـتند و این روزهاي اندك براي بررسی بن و پایه ي پاره اي چیز ها درباره ي این کیش و بزرگان آن افتادگی بس نبود. به ویژه که سه چهـار روز را در عکـا و روضه ي مبـارکه براي دیـدن خانه و آرامگاه بهاء می گذراندنـد و یکی دو روز هم به دنبال کارهاي خود می رفتند و چون آرمان هم، جز دیدن عبدالبهاء و آرامگاه و بوسـیدن آستانه ي بهاء چیز دیگر نبود، به همین اندازه دلخوش بودنـد و به راستی هم جز این سـزاوار نبود. زیرا بسـیار ماندن و آشـنا شدن با خوي و روش عبدالبهاء و( نزدیکانش، پیروان ساده دل را از آن پاکی و دلباختگی که داشـتند برکنار می نمود و آنها را سست پیمان می کرد و به همین روي بود که بهائیان حیفا و عکـا، دلبسـتگی بهائیـان دور افتـاده ي او را نداشـتند و گروشـی چنـدان نشان نمی دادنـد و او را راز دان نهانخانه ي دل خود نمی دانسـتند. من شب و روز در این انـدیشه بودم که چگونه می توانم چنـد مـاهی در اینجـا بمـانم و چنانکه دلم می خواهـد از نزدیک، بررسی در کارها کنم و بر آنچه نمی دانم آگاه شوم. آنگاه به طور اتفاقی، از طرف عبدالبهاء نامه اي براي دیگري نوشتم. عبدالبهاء وقتی نامه را خواند خط من مورد پسـندش افتاد. پیشتر نیز که در یکی دو نشـست، صوت مرا شـنیده و پسـندیده بود. در نتیجه از من خواست که در حیفا بمانم و منشی مخصوص او شوم..

مشاهده از نزدیک

صبحی از راز مهمی پرده برمی دارد: مشاهــده خـوي و روش عبـدالبها و نزدیکـانش از نزدیـک، پیروان سـاده دل را از آن پـاکی و دلباختگی که داشـتند برکنار می نمود و آنها را سست پیمان )عبارتی که تشکیلات براي افراد متزلزل در بهائیت به کار می برد می کرد به همین خاطر بود که به شهادت او بهائیان حیفا و عکا که از نزدیک با عبدالبها و نزدیکانش در تماس بودند، دلبستگی بهائیان دور افتاده را نداشتند و گرايشي چندان نشان نمی دادند و او را رازدانان نهانخانه دل خود نمی دانستند. حتی امروز هم بهائیانی را که بـا برنـامه ریزي قبلی براي زیارت به اسـرائیل می برنـد بیش از نه روز در آنجا نگه نمی دارنـد و اجازه تماس به آنها نمی دهنـد تا با اعضاي بیت العدل و تشـکیلات بهایی در آنجا از نزدیک روبرو نشوند و پرس و جو ننمایند تا بر اساس همین سـخن صبحی، سست پیمان نشوند! او تاکید می کند که: »بهائیان که به دیدار عبدالبهاء به حیفا می رفتند نه روز یا نوزده روز بیشتر دسـتور ماندن در آنجا را نداشـتند و این روزهـاي انـدك براي بررسـی بن و پـایه ي پاره اي چیز ها درباره ي این کیش و بزرگان آن افتادگی بس نبود…

از سوي دیگر، چند تن را گماشـتند تا ببینند با من چه کسی دمساز است و رفت و آمد دارد تا او را باز دارند، و اگر از پیروان شوقی است از خود براننـد. بیچاره بهائیها همه نگران بودنـد که مبادا در گفتگو و آمیزش با من، گیر بیفتنـد. هرگاه در کوچه و بازار با یکی از این گروه برخورد می کردم، دشـنام و ناسـزا می شـنیدم و از روي خشم به من نگاه می کردنـد و روي خود را بر می گرداندند. چند بار هم در خیابان چنان به من تنه زدند که به زمین افتادم. در همان روزگار من چند روزي بیمار شدم. پدرم آگهی یافت. آرام نداشـت وازترس در خانه ي سـتوده می آمد و با چشم تر از او می پرسـید که صـبحی چگونه است؟ بهبودي یافته یا هنوز ناخوش است؟… فرزندان من؛ این گروهنـد که می خواهنـد مردم جهان را با هم یکی کننـد و دشـمنی و بیگانگی را از میان بردارنـد!نمی دانید من وقتی که از ستوده این را شـنیدم چگونه بیحـال شـدم! بـاز می گویم نمی خواهم مو به مو از سـتم و آزاري که از این گروه به من رسـید برایتـان بگویم؛ زیرا دلتنگ می شوید و بر اینها نفرین می کنید و دشـمنی آنها را در دل می گیرید. باري؛ خداوند مرا در برابر نابکاري و بد اندیشـی آنهـا نگاهـداري کرد تا امروز بتوانم فرزنـدان خود را به راستی و درستی بخوانم و بر و بهره ي آزمایش خود را بگویم، که فریب نـا کسـان را نخورنـد… هر جـا که من دنبـال کـاري می رفتم تـا نانی به دست آرم و بخورم، می رفتنـد و می گفتنـد: این آدم شایسـته نیست. مردي نادرست و رسواست. … هر جا از من بـدگویی می کردنـد و چنان دوز و کلک چیـده بودنـد که در گوشه ي گمنـامی بخزم و اگر آسـیبی به من رساننـد کسـی در نیابـد. امـا هر چه در این راه بیشتر کوشـیدند به جایی نرسـیدند و از بخشـش

خداي بزرگ، تیرشان به سنگ خورد، و سرانجام چنین شد که مرد گمنامی زبانزد همه گشت…

جاودانگی در پناه حقیقت

آري، صـبحی بـا یـک عزم الهی علیرغـم همـه سـختی هـا حقیقت را در آغـوش می گیرد و همه عـواقب چنین تصـمیم بزرگی را با شجاعت پذیرا می شود… پس از چندي به رادیو سراسـري می رود و با هنرمندي و داسـتان پردازي، هدایت جوانان وطن را مشتاقانه به عهـده می گیرد و تا جان در بـدن داشت با این عشق یعنی عشق به هـدایت و بالندگی جوانان لحظه هاي زندگی را به جاودانگی معنویت الهی در پرتو آئین محمـدي پیونـد می زنـد تا آنکه پس از سالیانی متمادي خدمت به وطن و تلاش در راه اعتلاي جوانان و خدمات فرهنگی و علمی و هنري روح بزرگش بسوي خالق مهربان پر کشـید… و در ساعت چهار و ده دقیقه ي صـبح روز پنجشـنبه هفدهم آبان1341در بیمارسـتان در گذشت و آخرین سـخن او قبل از خاموشـی این بود: خدا همه ي شـما را به سـلامت دارد.در مجموع صـبحی نزدیک به بیست و دو سال در رادیو به قصه گویی مشغول بود..

آري مشاهـده از نزدیک در فرصت کافی براي بررسـی بن و پایه مطالب یک کیش و بزرگان آن می تواند راهگشا باشد. چیزي کهفرصت آن را در اسرائیل به زائران بهایی نداده و نمی دهند…

فرصت استثنایی

صبحی که مترصد یافتن فرصتی براي مشاهده از نزدیک بود این فرصت استثنایی نصیبش شد و جزو نزدیکترین افراد به عبدالبها شد بطـوریکه در خـانه و کـوچه همراه و همـدم و همراز او گردیـد:… جز روزهـاي آدینـه و جشن هـا و مـاتم هـا، هر روز از بامـداد تا نیمروز، نـامه هاي روز پیش را پاکنویس می کردم و در پاکت می گذاشـتم و به نزدش می بردم. عبـدالبهاء از نویسـندگی من بارها خشنودي نمود و در نامه هاي خود این نکته را گاه به گاه می گفت… چون کارها همه سپرده به من شد و نامه ها و سپردگانی ها به نزد من می آمـد، مرا نخست از مسافرخـانه، به خـانه ي یکی از خویشاونـدان خـود عنـایت اله اصـفهانی، پسـر خواهر زنش و پس از چنـدي به سـراي منور خـانم، دختر کوچـک خود که آن روزهـا به مصـر رفته بود، جاي داد و من تا روزي که در حیفا بودم در آن خـانه مانـدم… عبـدالبهاء رفته رفته با من خو گرفت و خشـنود بود که بودن من مایه ي شادمانی اوست این را به زبان آورد و به خط خودبرکاغـذهانوشت و یکی ازآنهـا نامه ها است كه به  پدر من نوشت و از اين راز آگاهي داد.خلاصه كنم از ان پس در واقع تمام اوقات من با عبـدالبهاء یا به هر حال در خـدمت او می گذشت. همین اندازه بدانید: از آن روزي که به حیفا رفتم و پس از چندي همدم و همراز عبدالبهاء شدم تا روزي که ازآنجا بیرون آمدم گام به گام با او بودم. به دور و بر فلسطین و شهر طبریا کانون یهود در آن روز رفتیم و بر روي دریـاچه ي جلیـل کشتیرانی کردیم… در طبریـا بـا عبـدالبهاء مکرر به عکا و بهجی رفتم و اوقات خوشی گذراندم و همه اطوار مختلفه ي او را در زندگانی دیدم.

پوشاندن عقیده

بهائیـان مـدعی هسـتند که تقیه و پوشانـدن عقیـده نشان از تزلزل و سـست پیمانی دارد و در بهائیت جایز نیست و حرام می باشـد اما گزارش صـبحی از رفتار بها و عبـدالبها در عکا، خلاف این مطلب را نشان می دهـد و ثابت می کنـد که رهبران بهایی و به تبع آنها سایرین از بهائیان، عقیـده خود را در عکا می پوشانده اند و خود را مسـلمان سـنی آن هم از نوع حنفی نشان می داده و در نمازهاي جمعه مسـلمانان شـرکت می کرده خود را در عداد مسـلمانان جا می زده اند: »در آنجا دریافتم که از روزي که بهاء و کسانش را به عکا کوچاندند، به ظاهرروش و آیین مسـلمانی را مانند نماز و روزه نگه می دارند و خود را به مردم، مسلمان می شناسانند و پیرو

روش حنفی می نمایند و هر آدینه عبدالبهاء به مسجد می رود و پشت سر پیشواي مسلمانان، مانند دیگران نماز می خواند.«

مشاهده فساد

صبحی که براي پژوهش به نزدیکترین پایگاه بهایی آمـده بود هنوز کاملا از بهائیت نبریـده بود و چیزي که او را مکدر و اندوهگین می ساخت مشاهـده فسادي بود که در نزدیکان و خویشاونـدان رهبري بهائی مشاهـده می کرد… اما به خاطر همان تعلیمات قبلی درمورد آزمون ها، سـعی می کرد بر شک خود غلبه یابـد و همه آنها را براي خود توجیه کنـد: در مـدت اقامتم در جوار عبدالبهاء، به واقعیاتی تلخ از فساد زندگی بهائیان، ازجمله نزدیک ترین خویشاوندان و اعضاي خانواده ي عبدالبهاء پی بردم و یا بی واسـطه، اینها را مشاهده کردم اما همه را براي خود توجیه می کردم..

تجلیل دوباره از صبحی

اما عبدالبها به فراست مطلب را دریافته و متوجه شک و تردید صبحی شده تصمیم می گیرد تا دیر نشده و صبحی از بهائیت برنگشته اوراازعکـادورکنـدوبه بهانه تبليغات به نقاط ديگر بفرستد و به نوع با تجليل او را بنوازد كه همه شك ها از او دور شود و خلاـصه نمـک گیر شود و در رو در بـایستی قرار گیرد و به خـاطر حفـظ این تجلیـل ها و موقعیت اسـتثنائی که پیـدا نموده دست از بهائیت نکشد… لذا او را فرا می خواند و به بهانه تبلیغ در نقاط دیگر لوح بسـیار مهمی به افتخار او صادر می کند و با الفاظ سـرشار از تجلیل بسـیار، اهمیت او را نشان می دهد و خطاب به او می نویسد: هوالأبهی، جناب صبحی، چون روز روشن باش و مانند چمن از رشـحات سـحاب عنـایت پر طراوت گرد.! در کمـال شوق و شـعف سـفر نمـا و در نهـایت سـرور و طرب بر دریـا مرور نما و پیامآسمانی برسان و زبان به تبلیغ بگشا و به نطق بلیغ بیان حجت و برهان کن… و علیک البهاء الأبهی. عبدالبهاء: عباس.

بازگشت به ایران و مرگ عبدالبها

با این فرمان که مانندش را به کمتر کسـی داده بود از حیفا سوار کشتی شده به بیروت رفتیم. آنگاه پس از طی همان مسـیري که از آن طریق به حیفا آمده بودیم به ایران بازگشتیم. از آمدنم به تهران چیزي نگذشته بود که خبر فوت عبدالبهاء را شنیدم..

سر در گمی در جانشینی عبدالبها

به گزارش صـبحی سـر در گمی بزرگی در مورد جانشـینی عبدالبها رخ داد.

با جانشـینی شوقی تردید ها در وجود صـبحی نسبت به امر بهایی، نهادینه می شود. دیگر به آداب بهایی مقید نیست و با آنکه داراي موقعیت بسـیار ویژه اي در میان بهائیان است اما آزادگی او نمی گـذارد که حقیقت بخاطر مقام، ذبح شود…بگذریم…. به هر حال شوقی جانشـین عبـدالبهاء و رهبر بهائیان شـد. بعـد از این، شوقی از لنـدن با یکی از خانمهاي انگلیسـی که نامش لیـدي بلام فیلـد و داراي پایگاهی در میان بهائیان بود به حیفا آمد. این زن، پاینام سـتاره خانم در میان بهائیان داشت، و اولین نامه را که شوقی به بهائیان نوشت دستینه ي امضاي او نیز در پایین آن بود و در آن روز با شوقی همدستی می کرد و درباره ي او سـخنها گفته اند که

 

 

 

ما از آن می گـذریم.با همه ي اینها، من رابطه ي خود را با حیفا قطع نکردم و پس از بازگشت شوقی به حیفا، من یکی دو نامه به او نوشـتم و پاسـخ گرفتم. ورقه ي علیا هم نامه ي بلنـدي برایم نوشت. باري، چون مانـدنم در تهران دشوار بود آهنگ آذربایجان کردم.در این سـفر از شـهرهاي قزوین، همدان، تبریز، خلخال و بعضی روستاها و بخش هاي این نواحی عبور کردم و در هر جا به تناسب، مـدتی می مانـدم. در تمام طول سـفر، از محبت و اسـتقبال بهائیان برخوردار بودم. زیرا همچنان از نظر آنان، از بلند مرتبگان این آیین بودم. چون در گذشته اي دور نه چندان دور منشی آثار و محرم اسرار عبدالبهاء و در نظر اهل بهاء، در صف اول مقربین درگاه کبریا، کاتب وحی و واسـطه ي فیض فیما بین حق و خلق بودم.(( حوادثی که رخ داده بود و فرصتی که در این سفر براي من پیش آمـد باعث شـد که عمیق تر به جریان امور فکر کنم. در نتیجه ))در سال 1305 شمسی که از آذربایجان به تهران برگشتم، به واسـطه ي انقلابات و تغییراتی که از دیرباز در عقاید و افکار روحانی برایم دست داده بود و گاهی سـخنانی از من سر می زد که با ذوق عوام اهل بهاء سازش نمی نمود

طرد و پی آمدهاي آن

نظام اطلاعاتی و تشـکیلات جاسوسـی سـرانجام گزارش تغییرات روحی این کاتب مقرب عبـدالبها را به شوقی می دهد و شوقی که حالا رهبر بهائیت شده است بهترین فرصت را بدست می آورد تا او را که از اسـرار بسـیاري مطلع است طرد نموده خطرش را از سـر راه رهبري بر دارد: »عـده اي شـروع به نـامه نگـاري براي شوقی و دادن گزارشـهاي مغرضانه درباره ي کارها و سـخنان من کردنـد. البته، در واقـع، من از قزوین که به تهران آمـدم حـالم دگرگـون بـود. آن جوش و خروش سـابق و شوق و شور پیشـین را نداشـتم. قدري معتدل شده بودم. لوح احمد را نمی خواندم و گرد نماز نمی گردیدم و در محافل احبا، جز به حکم اجبار نمی رفتم و مگر به ضرورت سـخن نمی گفتم.حال چنـد سالی از درگـذشت عبدالبهاء گذشـته و شوقی لگام کارها را به دست گرفته بود. تا آنکه نوروز 1307 در رسـید. این هنگـام، شخصـی از طرف محفـل روحانی مجمع بهائیان ورقه اي ترتیب داده، در چاپخانه اي که براي طبع این قبیل اوراق و سایر مسائل سري بهائی، نهانی در محلی مرتب نموده اند به عنوان متحد المال، چاپ، و به فوریت در میان بهائیـان پخش کرد و در آن مرا بی دیـن خوانـد و بـا بی شـرمی و بی آزرمی دروغهـا بـه مـن بست و گفت: گذشـته از اینکه از آلودگی به هر رسوایی و بـدنامی پروا نـدارد با دشـمنان کیش بهائی ماننـد آواره و نیکو رفت و آمـد دارد. از اینرو او را به خود راه ندهیـد و برانیـد و هر جـا دیدیـد رو برگردانیـد. هنـوز این برگ به دست همه نرسـیده بـود که پـدر بیمـار مرا شـبی به زور به محفل روحانی خواسـتند و بردنـد و گفتنـد بایـد او را از خانه ي خود بیرون کنی.در این هیاهو و گفتگو بودیم که نوروز در رسـید.پس از چنـد روز دوتن به خانه ي ما آمدنـد و پـدرم را ترساندنـد و به او گفتنـد بایـد فرزندت صـبحی را که در خانه پنهان اسـت بیرون کنی و گرنه گرفتار خشم و خروش شوقی و پیروان او خواهی شـد و زنـدگی بر تو تنگ خواهـد گشت.بیچاره پـدر، نه می توانست که دل از من بکنـد و مرا از خود برانـد و نه یاراي آن را داشت که گوش به سـخن آنها ندهـد. نمی دانست چه کند. روزي سر سـفره نشسـته بودیم. گفت: فضل االله مرا همیشه به این نام می خوانـد یا باید هر چه من می گویم بی چون و چرا گوش کنی یا از نزد من بروي. من بی درنگ برخاستم و بیرون آمدم. نمی دانید به او چه گذشت! از سویی اندوهگین شد و با چشم اشکبار به من نگـاه کرد و از سـوي دیگر گفت: در اصـل، جـا افتـادگی دارد از دست اینهـا آسـوده شوم…. ولی… از خـانه بیرون آمـدم. کجا بروم؟، به که پنـاه برم؟، نمی دانم! که مرا راه خواهـد داد و به دیـده ي دوستی خواهـد نگریست؟ هیچکس. مسـلمانان مرا بهـائی بد کیش و بی دین می خواننـد و بهائیان مرا پیمان شـکن و شایسـته ي کشـتن می دانند. جز این دو دسـته کسـی مرا نمی شـناسد. در خیابانهـا بـه راه افتـادم تـا هـوا تاریـک شـد. راه بردار به جـایی نبـودم.

از یکسو خود عبدالبها کسـی را شایسـته رهبري پس از خود تشـخیص نمی داد و می خواست بیت العـدل را مـامور این کـار کنـد و از سوي دیگر طبق نصوص می بایست بعـد از او محمد علی برادرش غصن اکبر جانشـین او و رهبر بهائیت شود: اغلب بهائیان از این امر بسـیار متأثر بودنـد و می گفتنـد دیگر چه کسـی مانند عبدالبهاء پیدا خواهد شد که تا این حد بر امور مسـلط باشد و بتواند امر بهائی را پیش ببرد؟ ضـمن آنکه هیچ یک از بهائیان گمـان نمی کردنـد کـه عبـدالبهاء پس از خـود کســی را جانشـین نمایـد. زیرا کـه او، چنـد سـال پیش از مرگش، در روزهـایی که عبدالحمید، پادشاه عثمانی، درباره ي او بدگمان شده بود و می خواست او را از عکا به خیزان براند، به بهائیان نوشت که پس از من کسـی را نرسـد که پیروان را به خود بخوانـد و پایگاهی بخواهـد هر چند ولایت سـرپرستی باشد. و به هیچ رو نمی تواند کسـی نامی بر خود بنهـد. کارها به دست بیت العدل، که بهاء از آن آگهی داده است خواهد افتاد و آن چنین است که بهائیان از میان خود نه تن را به دسـتوري که داده است، برمی گزیننـد، تا بست و گشاد کارها را به دست گیرند و آنها هر چه بگویند راست و درست و از سوي خـداست.این در حـالی بود که خود بهاء دو سال پیش از مرگش خواسـتنامه اي به نام کتاب عهـدي نوشت و به دسـت عبـدالبهاء سپرد که هیچکس جز آن و او از آن آگـاه نبود. در آنجـا گفت پس از من »غصن اعظم عبـدالبهاء و پس از او »غصـن اکبرمحمـد علی افنـدي جانشـین من است. از این رو به فرمان بهاء، پس از عبدالبهاء، کارها باید به دست میرزا محمد علی سپرده شود. اما ناگهان تلگرافی از حیفا رسـید که در آن، جانشینی شوقی – یکی از نوه هاي دختري عبدالبهاء – به جاي عبدالبهاء در آناعلام شده بود

چرا شوقی؟

تحلیـل صـبحی در مورد علت روي کـار آمـدن شوقی، پرده از روي مطـالب زیـادي در مورد جنگ پنهان قـدرت در داخل خانواده عبـدالبها برمی دارد. عبـدالبها فاقـد پسـر بود. وقتی نوه دختریش شوقی از مهـد علیـا به دنیا آمـد به جانشـینی او رضایت داد اما وقتی شوقی بزرگ شـد و فسـاد اخلاق او بر عبـدالبها آشـکار گردیـد از این تصـمیم پشـیمان شـد و راهکار دیگري را انتخاب نمود و در وصـیت نامه جدیدش، موضوع جانشـینی شوقی را حذف نمود لیکن نفوذ و فشار مهد علیا در مورد جانشـینی پسـرش شوقی کارساز شد و توانست همه مخالفان و مدعیان خانگی را کنار بزند و شوقی را با تمام نقص ها و نا توانی ها بر سر کار آورد: …متن تلگراف حـاکی از آن بود که عبـدالبهاء، خود شوقی را به جانشـینی خویش انتخاب کرده است. حال آنکه واقعیت قضـیه این بود که اول بار که عبـدالبهاء شوقی را به عنوان جانشـین خود اعلام کرده بود به سالیان درازي پیش برمی گشت و زمانی بود که شوقی تنها حـدود سه سال داشت! اما بعـد از آنکه عبـدالبهاء از شوقی قطع امید کرد وصـیتنامه جدیدي نوشت که در آن، این مورد حذف شده بود. بااین همه، با توطئه مهد علیا، شوقی را به عنوان جانشین عبدالبهاء بر بهائیان تحمیل کردند.

شخصیت شوقی

اسـراري که صـبحی بر اثر تمـاس نزدیک با عبـدالبها و خانواده اش در عکا داشت بسـیار حساس بود و کمتر بهایی دیگري را بر آن اسـرار دسترسی بود. با فساد اخلاقی که صبحی از شوقی سراغ داشت و از نزدیک شاهد آن بود اصلا احتمال جانشینی او را نمی داد لذا با شنیدن خبر جانشینی شوقی کاملا شوکه شده به قول خودش پتکی سنگین بر همه باورهایش فرود آمد:.. به هر حال، رسیدن این خبر، حیرت اغلب بهائیان غیر عامی را برانگیخت. از جمله ي این افراد من بودم که این خبر چون پتکی بر مغزم کوبیده شد. زیرا هر کـه نمی دانسـت، من شـوقی را خـوب می شـناختم و می دانسـتم که او چگـونه آدمی است. در میـان نـواده هـاي عبـدالبهاء، در روزهـاي نخست ورود به حیفـا من بـا شوقی آشـنا شـدم. و او داراي سـرشت و نهـاد ویژه اي بود که نمی توانم درست براي شـما بگویم. خوي مردي کم داشت و پیوسـته می خواست با مردان و جوانان نیرومند دوستی و آمیزش کند! شبی با او دکتر ضیاء بغدادي )فرزنـد یکی از بهائیان نامور، که در آمریکا کارش پزشـکی بود و براي دیـدار عبدالبهاء به حیفا آمده بود در عکا گردهم بودیم و شوخیهـایی که معمولاـ جوانـان می کننـد می کردیم. در میان گفتگو، من براي کاري از اطاق بیرون رفتم و بازگشـتم. در بازگشـت دیـدم که دکتر ضـیاء کـار ناشـایستی کرده… من برآشـفتم و گفتم: دکتر! این چه کاري است که می کنی؟! شوقی رو به من کرد و گفت: اگر تو هم مردي داري، به من نشان بـده!! مانند این سـخنان و کارها، چند بار از او شـنیدم و دیدم و دریافتم که شوقی باید کمبودي داشـته باشـد.آیا صـبحی با این شـناختی که از شوقی داشت می توانست بپـذیرد چنین انسان فاسد و پر از کمبودي رهبر دینی باشد که او پیرو آن است؟!!

تردیدها مقدمه آگاهی

آنروزهـا مـاه روزه بـود و هـوا هم سـرد. چنـدین شب، چـون آسایشگاهی نداشتم، تا بامداد در کوي ها و برزن ها می گشتم…. خوب به یادم هست که یک شب، هم گرسنه و ناتوان بودم و هم خواب بر من چيره شد ناگهان در خانه اي باز شد و سفره اي

رادر توي جوي میـان کوچه تکـان داد. شادمان شـدم. گفتم: این نشانه ي آن است که شب به پایان می رسـد و نزدیک است که توپ را در کننـد و من از رنـج چرت زدن آسوده شوم، و دیگر آنکه نزدیک می روم تا خرده نانی به دست بیاورم. نزدیک رفتم. دیـدم جز پنـج پوست تخم مرغ و نیمی از پیاز گندیده چیزي در جوي نیست. به کناري آمدم، که توپ در رفت. گفتم: باز جاي سپاسـگذاري است كه شب به پايان نرسيد و خواب از سرم نمي پريد. دو ماه روزگار من بدین گونه گذشت…

… اگر بخواهم مو به مو براي شـما بگویم این گروهی که براي فریب مردمان و ساده دلان نیرنگها می زنند و سـخنهاي ساختگی می گوینـد چگونه بـا من رفتـار کردنـد، سـرگردان خواهیـد شـد و شایـد بـاور نکنیـد. نمی خواهم گزارش خود را چنـانکه درکتاب صبحی در این باره نوشـته ام دراز و گسترده بنویسم، ولی نمی توانم هم طوري از سر آن بگذرم، که شما ندانید این گروه با من چه کردند: نه جایی داشـتم که در آن آسایش کنم نه نانی که شـکم گرسـنه را سیر کنم نه جامه اي که از سرما و گرما خود را نگاه دارم و نه کنجی که اینهـا را نـبینم و زخم زبانشـان را نشـنوم. بـا همه ي اینهـا، نیرویی در من بود که شـکست نخوردم و خود را نفله نکردم..

تشرف به آستان صبح

رنج ها و تلاطم هاي درون صبحی )از بطلان راهی که عمري رفته بود کم بود که رنج جفاهاي عظیم بهائیان )یا به قول او هبائیان( نیز بر آن افزوده شـد. طرد و پی آمـدهاي آن از سوي مـدعیان وحدت عالم انسانی ، شامل زخم زبان ها، بد گوئی ها، شـماتت ها، فتنه گري ها براي تحمیل فقر و بیکاري و بی آبروئی بر او مثل آوار هر روز بر سـر او فرود می آمـد اما او خود را دلـداري می داد و دست تضـرع به آسـتان ربوبی درافکنـد و پاسـخی شـیرین دریـافت کرد: »… سـرانجام گفتم: ما به گمان خود، نخواستیم دروغگو و دورو باشـیم؛ به زبـان چیزي بگوییم که در دل جز آن باشـد. خواستیم جوانـان بیچـاره که شـیفته ي سـخنان پوچ می شونـد و به نـام دوسـتی، صـد گونه دشـمنی به بـار می آورنـد و نـادانی را دانش می داننـد، از راستی گریزاننـد و به دنبـال مردي که او را ندیـده و نسنجیده اند افتادهان گمراه نشوند و در چاه نیفتند. خدایا حال در این گیر و دار و رنج و سختی، دوست و نگهدار من کیست؟ چگـونه می توانم بـا این گرفتاریهـا که دارم، مردم را به روشـنی دانش و بینش بخوانم و از تـاریکی نـادانی و کانـایی برهـانم؟ از تو پاسخ می خواهم! چون اندیشه ي من و گفتگویم با خدا به اینجا رسـید، به سر پیچ کوچه رسیدم. مردي ]که[ آنجا نشسته و به بانگ بلنـد قرآن می خوانـد، این آیه را به گوشم رساند: االله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور. خداست دوست کسانی که به او گرویدنـد. از تاریکی آنها را بیرون می آورد و به روشـنی می رسانـد.نمی دانیـد چه شادي اي از این پاسخ خدا به من دسـت داد! در میـان کوچه برجسـتم و پـاي کوبیـدم و دست افشانـدم و گفتم: سـپاس تو را، که آرام دل و آسایش جان به من دادي! دیگر انـدوهی نـدارم. چه، می دانم پشت و پنـاه من در زنـدگی تویی… از اینگونه برخوردهـا بسـیار براي من پیش آمـد؛ که اکنون جـاي

گفتنش نیست..بدینگونه صبحی به آغوش اسلام در آمده، آماده پذیرش رنج هایی از این سخت تر می شود…

جفاهاي اصحاب وحدت عالم انسانی… سـخن به درازا کشـید می خواسـتم در این بـاره بیشتر سـخن پردازي کنم و سـتمها و رنجها و آزارها ]یی را[ که از گروه هبائیان دیدم برایتان بنویسم تا اینها را خوب بشناسـید و بدانید اینها که در آشکار دم از مهر و دوستی مردم و یگانگی جهانیان می زنند و بهوقت زبان می خواهند دشـمنی و بد خواهی و کینه توزي را از میان بردارند، در نهان از هر دشـمنی براي مردمان سرسـخت ترند و در دل آرزویی ندارنـد جز کینه توزي و پدید آوردن خشم و آشوب میان کسان. نه تنها پدر مهربان مرا وادار کردند تا فرزندي را که از او جز بندگی و راستی و درستی چیزي ندیده بود از خود براند و از خانه بیرون کند، بلکه گام فراتر نهادند و در کمین نشسـتند که اگر بتوانند مرا از میان بردارند. در این کار نیزآزمایشـها دارند: بسـیاري بودند که پس از گروش به این دین و فداکاریها در این راه، چون دریافتنـد که راه نـادرست رفته انـدو از نیمه راه برگشـتند، به دست سـتم اینها نابود شدنـد.از این گونه کارها بسـیار کرده انـد… اگر بخواهم گزارش بسـیاري از مردم را که به دست آنهـا نـابود شدنـد بگویم، به دفتري جـداگانه نیـاز می افتـد… با این همه بهائيان خاموش ننشسـتند و پی در پی به این در و آن در نوشـتند که صبحی رانده ي هر در است و کسی به او نمی نگرد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

10 − هفت =